این هم نمونه ای دیگر از زنده بودن واقعی شهداء
.
اون روز بدجور کلافه و نگران بودم. آخه صبح تو مدرسه برنامه امتحانات ثلث دوم رو داده بودند و گفته بودند حتماً باید پدر یا مادر اونو امضاء کنه.
بابا که هنوز چهلمش نشده بود و مامان هم که برا ختم بابا رفته بود خوانسار. نمی دونستم چی کار باید بکنم، تا شب یه ذره هم از این استرس و ناراحتیم کم نشد که نشد. فردا چی باید جواب مدرسه رو می دادم؟! خیلی نگران بودم.
شب تو خواب، بابا رو دیدم که با همون لباس روحانی اومده خونه. خیلی خوشحال شدم. ازش پرسیدم: آقا جون ناهار خوردید؟ گفت: «نه.» داشتم می رفتم تو آشپز خونه تا براش غذا بیارم که بهم گفت: «زهرا جون! اون ورقه رو بیار امضا کنم.» من که اصلاً حواسم نبود، گفتم: کدوم ورقه؟ گفت: «همون که امروز تو مدرسه بهت دادن تا امضاء بشه.» تازه یادم اومد. رفتم ورقه رو آوردم. دنبال خودکار می گشتم، ولی هر چی پیدا می کردم، خودکار قرمز بود. بابا هم که اصلاً عادت نداشت با خودکار قرمز بنویسه. خلاصه یه خودکار سیاه پیدا کردم و دادم به بابا. بابا هم خودکار رو گرفت و کنار برنامه نوشت:
« اینجانب رضایت دارم.» بعدش هم کنارش امضاء کرد.
منم رفتم که برا ی بابا غذا بیارم که که دیدم بابا نیست. دویدم تو حیاط، دیدم مثل همیشه داره به سر و وضع باغچه می رسه. پرسیدم: چی می کنی؟ گفت: «عید نزدیکه و باید سر و سامونی به این باغچه بدم.» تو همین صحبتها بودم که یه دفعه دیدم بابا نیست. هر جا رو گشتم، دیگه پیداش نکردم. اونقدر نارحت شدم که گریه ام گرفت و از شدت گریه از خواب پریدم.
صبح که داشتم وسایلم رو برا مدرسه جمع می کردم، یه حسی به من می گفت که یه نگاهی به اون برگه کنم. رفتم برگه رو برداشتم. از تعجب خشکم زد. آره! همون جمله بابا ولی با رنگ قرمز تو برگه بود و کنارش امضاش....!!
بعد ها هم یکی از دوستای بابام که تو درستی این قضیه شک داشت، خواب بابا رو دیده بود که بابا سه بار بهش گفته بود: «شک داری؟! تو شک خودت تا قیامت بمون!»
حتی بابا تو خواب مامانم هم اومده بود و به اونم گفته بود که به هیچ وجه شک نکنی که من برگه رو امضاء کردم
شوخ طبعی ها در جبهه
در خط مقدم برای اصلاح موی سر به سلمانی رفتم چند دقیقه ای نشستم تا نوبتم شد . آقا چشمتان روز بد نبیند آنقدر ماشین اصلاح کند و کثیف بود که با هر حرکت ماشین از جا کنده میشدم انگار که موهایم را با انبردست می کشیدند . هر باری که تکان میخوردم از درد به آینه نگاه می کردم و می گفتم سلام علیکم برادر سلمانی وقتی متوجه حرکت من شد. پرسید با خودت حرف میزنی گفتم نه با پدرم حرف میزنم تعجب کرد. گفت چطور گفتم آخه مرد مومن شما هر بار که این ماشین به سر من می کشی چنان دردی احساس می کنم که پدرم میاد جلو چشمم و من به احترام بزرگی ایشان سلام می کنم.